روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

سبزترین زندگی

روزی که تو به دعوت ما، نه نگفتی

پارسال درست صبح چنین روزی خبر اومدنتو به من دادی... منی که چند وقتی به مادر شدن فکر می کردم صبح 26 آبان به یکباره غافلگیر شدم.روزی که هنوز هم به یادآوردنش برای منو بابایی شیرینه. امروز صبح وقتی بیدار شدم تو مثل فرشته ها خواب بودی، دقیقا یک سال پیش جلوی چشمم اومد ؛ اون روز صبح من تنها ... امروز صبح تو پیش من و در آغوش منی... من از همون صبح لحظه به لحظه ی تمام عمرم رو با تو قسمت کردم... صبور شدم .... حواس جمع تر از گذشته .... شب زنده دارتر ، قوی تر ... اما دل نازک تر از همون روز تا آخر عمرم قراره چنین روزی رو جشن بگیرم و نذری بدم ...
26 آبان 1393

محرم امسال با تو

محرم امسال روز تاسوعا همگی خونه مامان پروین بودیم. تو اولین بار یه گوساله رو که عموها نذر داشتن از نزدیک دیدی. بابایی هم تورو به هیئت خودشون برد و علامت بهت نشون داد؛ تو همه جا رو با دقت نگاه میکردی و خیره میشدی. عزاداری امسال با تو یه حال و هوای دیگه ایی برای منو بابایی داشت خصوصا اینکه روز حضرت علی اصغر تورو ساقی کردیم و نذر شیر و کیکمون رو به بچه های کوچیک ادا کردیم. ...
12 آبان 1393
1